داستان های واقعی - An Overview
داستان های واقعی - An Overview
Blog Article
پرونده شبح گرین بریر، همچنین یک سابقه تاریخی ایجاد کرد. به عبارت دیگر، این تنها مورد مستند محکومیتی است که بر اساس شهادت یک روح انجام شده است.
ریچارد رامیرز، قاتل سریالی، که با نام دیگر «استاکر شب» شناخته میشود، در دهه ۱۹۸۰ از این هتل بهعنوان خانه موقت خود استفاده کرد.
گرچه مورگان در اتاق ۳۳۲۷ (۳۰۲ سابق) ماند، اما شبح او در جای دیگری ظاهر شده است. به عنوان مثال در اتاق ۳۵۱۹ (که قبلاً ۳۵۰۲ بود و برای خدمتکاران در نظر گرفته شده بود) چندین مورد مشاهده شده است. در اثبات این داستان واقعی ارواح، مهمانان گزارش دادهاند که اشیاء سرخودانه حرکت میکردند.
داستان
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده هاي بستنی هاي دیگران آورد و صورت حساب را بـه پسرک دادو رفت ، پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را بـه صندوق پرداخت کرد و رفت…
برای دو هفته بعد، همه سرنشینان، دریاهای خطرناک و بادهای نالان را تحمل کردند تا اینکه بریگز آخرین گزارش خود را در ۲۵ نوامبر وارد کرد.
* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
او با اصطلاح «شبح گرین بریر» شناخته شد. یک شب دوباره در اتاق خواب مادرش ظاهر شد و درخواست کرد که داخل شود.
داستان این کتاب در قرن نوزدهم میلادی و در کشور ایسلند میگذرد و ماجرا از این قرار است که اگنس دو نفر را به قتل رسانده و اکنون به مجازات مرگ محکوم شده است. به دلایلی قرار است که این حکم در مزرعهی پدری او و در حضور خانوادهاش اجرا شود.
پس از گزارشهای جراید و مطبوعات از این اتفاقات غمانگیز بود که نویسندگانی مانند ادگار آلن پو دست به خلق داستانهای وحشتناکی با این مضمون زدند. فراوانی اشتباه گرفته شدن بیماران کاتالپسی با مردگان چنان بود که پزشکان و مسئولان گورستانها راهحلهای مختلفی را به کار گرفتند. اگرچه خود این چارهاندیشیها بعداً به وحشتهای تازهای دامن زدند.
او بلافاصله به یک رسانه معنوی مراجعه کرد که به او گفت این بدبختیها، انتقام ارواح شیطانی کسانی است که توسط تفنگهای وینچستر کشته شدهاند.
دو گدا در خیابان نزدیک کُلوسیُو شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از انها روی زمین صلیبی گذاشته بودو دیگری یک ستاره داوود.
چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمیگشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیهای در جاده به چشم نمیخورد. آدریان رانندگی میکرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز میراند و پیچهای تند را به آرامی پشت سر میگذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمیشد.
در یک غروب خوب اواسط تابستانی بین ساعت هجده الی نوزده من و خواهر بزرگم با دوتا از بچه های همسایه به نامهای باربارا و آن ایوانز که هر دو از من بزرگتر بودند در یک مزرعه ای به نام کائی کلد که نزدیک خانه ی آنان بود بی خبر از همه جا نزدیک پرچین و زیر یک درخت مشغول بازی بودیم و فاصله ی زیادی با سنگ چین که به خانه منتهی میشد نداشتیم . ناگهان یکی از ما در وسط مزرعه متوجه گروهی شد که نمیدانم آنها را چه بنامم . نه زن بودند نه مرد و نه بچه. باشور و هیجان میرقصیدند. فاصله شان از ما کمتر از صد متر بود تعداشان هفت هشت عدد بود به علت حرکتهای تند و چابک آنها و ترس و وحشت خودمان از دیدن منظره ای غیر عادی بخوبی نمیتوانستیم بر آوردشان کنیم همگی تقریبا یک لباس یکسره جذب قهوای رنگ به تن داشتند لباسی که بی شباهت به یونیفرم ارتشی نبود .
این دو نفر درگیر رابطهای بیمارگون هستند و اشکان نیاز به توجه صرف و والدگونه دارد که این توجه از طریق هدا تامین میشود یعنی یک توجه کاملا مادرانه. اشکان هرگونه توجهی که هدا نسبت به فرزندش یا هر فرد دیگری داشته باشد را به عنوان تهدیدی برای رابطه خود میداند و هدا نیز قصد دارد با ازدواج با اشکان به اطرافیانش ثابت کند که فرصت ازدواج با پسری جوان را دارد. برای هدا مهم نیست که عواقب این رابطه چه میشود و با وجود اینکه رابطه آنها در زمینههای مختلفی با چالش روبهرو است اما اصرار بر ازدواج دارد.